معشوقهی خیالی: قسمت آخر
پایان ما:
ایکاش میشد همه چیز به یک شکل دیگری تمام شود، ایکاش قدرت فرار کردن از این جهنم را داشت، ایکاش... اینها آخرین افکاری بود که هنگام دیدن چشمان سیاه و غمگینش به ذهنش میرسید و در نهایت چشمانش را برای همیشه بست.
زمان حال:
باورش نمیشد که روز تولد و فارغالتحصیلیاش همراه شود با آمدن خواستگاری که هیچ خبری تا همان لحظه از آن نداشت. تمام مدت گیج و شوکه گوشهای نشسته بود و در ذهنش اتفاقات افتاده را تحلیل میکرد و سعی داشت رد و نشانهای از این ماجرا در خاطرات روزها و ماههای اخیرش پیدا کند. ولی هیچچیز نبود! خانوادهاش تمام این مدت موضوع را از او پنهان کرده بودند و حال هم مشخص بود که نه برای آنها و نه برای خانوادهای که به خواستگاری آمده بودند نظر و احساسات او هیچ اهمیتی نداشت.
کلماتشان بیشتر از صحبتهای خواستگاری شبیه به این بود که دو خانواده در حال معامله و خرید و فروش یک جنس هستند.
حتی ذهن تیریس هم خالی شده بود و هیچ کمکی به سیرای گمشده در افکارش نمیتوانست بکند.
لحظههای آخر که مردهای هر دو خانواده در حال دست دادن و تبریک گفتن به هم بودند بالاخره توانست زبان باز کند و با صدایی که گویی به سختی از ته چاه در آمده بود گفت:
_من نمیخوام!
هیچکس نشنید پس حرفش را دوباره تکرار کرد. اینبار صدایش بلندتر از قبل بود. همه اول با تعجب به او نگاه کردند. مادرش نیشگونی از پهلویش گرفت و با خنده گفت:
_چیزی نیست باز ذهنش قاطی کرده.
محکم دستش را گرفت و از آنجا دورش کرد، در طول راه با تمام توانش بازوی بیچارهاش را فشار میداد و با صدای نفرت انگیزش که تلاش میکرد خیلی بالا نرود گفت:
_مگه به خواست توعه؟ همین که با این ذهن مریضت تصمیم گرفتن بیان و تو رو عروس خانوادشون کنن باید از خدات باشه دخترهی خیر ندیده! دَرست که خوب نیست، قیافهام که نداری، دیوونه هم که هستی ناز و ادات چیه دیگه؟
برعکس آن زن سیرا ترسی از داد زدن نداشت و با صدای بلند فریاد زد:
_میگم نمیخوام مگه زوریه؟ اگه دیوونم پس دست از سرم بردارید، بفرستیدم تیمارستان، تو خیابون ولم کنید، بزارید بمیرم، برای چی میخواید مجبور به ازدواجم کنید؟
چند قدم مانده به اتاق، ناگهان موهایی که همیشه توسط دستان مهربان پسرک نوازش میشد میان دستان بیرحم و پرقدرت مرد اسیر شد. از درد سرش جیغ میکشید و پاهایش روی زمین کشیده میشد. اما زن بیخیال با گفتن «پدرت میدونه چطور ادبت کنه» مسیرش را تغییر داد و رفت.
ناگهان با شتاب به سمتی پرتاب شد. سرش با شئ تیز و محکم برخورد کرد. از درد آن را میان دستانش گرفت و چشمانش را بست. هرچند که طولی نکشید تا دردی بدتر از آن به جانش بیافتد. دوباره کتک خوردنهایش شروع شده بود، تمام تلاشش را میکرد که تنها از سرش در مقابل مشتها و لگدهایی که بیهیچ رحمی بر تن نحیفش فرود میآمدند محافظت کند، اما مگر آن دستان استخوانی چقدر توان داشتند؟
دیدش تار و سرش سنگین شده بود. بدنش نایی نداشت. خوب میدانست که به زودی از شدت ضربهها به عالم بیهوشی پناه میبرد. لحظات آخر به این فکر کرد که آیا هدیهایی بهتر از این هم میتوانست برای تولدش دریافت کند؟
تاریکیایی که همیشه از آن واهمه داشت اکنون مکان امنش شده بود. هرچند که احساس درد و تشنگی مجبورش کرد چشمهایش را باز کند و دل از رویای آن مکان تاریک و ساکت بکند.
خاطراتش مبهم و دیدش تار بود با سختی از جایش بلند شد و نشست. به اطرافش نگاه کرد. هنوز درون اتاقش بود. پس از گذر چند ثانیه هر آنچه رخ داده بود را به یاد آورد. دوباره چشمانش تر شد به تیریس که کنارش روی زمین خوابیده بود نگاه کرد. گلولههای اشک روی صورتش جولان میدادند ولی، لبخندش با دیدن آن پسر جان گرفت و شکفت.
سوزش گلویش یادآور تشنگیاش شد. از جا برخواست و به سمت در بسته قدم برداشت. دستگیرهی در را در دستش فشرد. دستگیره پایین رفت اما در باز نشد. دوباره و دوباره تکرار کرد اما نتیجه تغییر نکرد. نایی هم برای تقلای بیشتر نداشت. جسمش دردمند و روحش خسته و ذهنش اما، مصمم برای عملی کردن تصمیمش بود.
با پایی لنگان خود را به لوازم روی میز تحریرش رساند و به دنبال شئ تیزی گشت. دیگر گریه نمیکرد ولی دیدش هنوز تار بود در نتیجه حتی با وجود چراغی روشن یافتناش آسان نبود. بعد از چند دقیقه دست کشیدن روی میز و درون وسایلش بالاخره دستش آن جعبهی کوچک تیغ را پیدا کرد. به سمت تیریس برگشت و کنارش نشست. شاید هیچوقت تیریس را واقعا ندیده بود اما حال که دیدش ضعیف و تار بود او برایش از همیشه واضحتر بود.
به آرامی تکانش داد و بیدارش کرد. با صدایی خفه که هنوز تمنای خوابیدن داشت گفت:
_چی شده؟
_باید حرف بزنیم.
پسرک بلند شد و با گیجی روی چشمانش دست کشید. برخلاف سیرا بینایی او هنوز خوب و سالم بود. پس اولین چیزی که دید جعبهی درون دستش بود و بعد از آن سخت نبود حدس بزند که قرار است راجعبه چه چیزی حرف بزنند.
_راه دیگهای نیست مگه نه؟
_نیست! این جهنم دیگه خارج از تحملم شده تیریس. ازت ممنونم که تا اینجا امیدم شدی و نجاتم دادی ممنون دوستم داشتی و ممنون...
حتی با آن که این کلمات از حنجره ازش خارج نمیشدند با فکر به هر واژه سوزش گلویش بیشتر میشد. گویی شعلههایآتش از حرف به حرف هر کلمات برای جان گرفتن استفاد میکردند و این علتی بود که نتوانست جملهاش را کامل کند. چشمانش را بست. لمس دستش را روی دستی که جعبه را با آن گرفته بود احساس کرد.
_میترسم!
معلوم است که میترسید! مرگ نه اما خودکشی برایش درد و ترس زیادی داشت اینکه خودش کسی باشد که به نفسهایش پایان میدهد و باعث میشود دیگر نتواند پسرک را ببیند برایش ترسناک بود.
_من کنارتم سیرا! همیشه! اگه میترسی میتونی به زندگی ادامه بدی.
_نمیتونم! میترسم ولی نمیتونم تیریس. نفسام پر درد شده روحم الان فقط آزاد شدن از این زندان دردناکش رو میخواد جسمم دیگه جای مناسبی برای حفظ روحم نیست و زندگیم... اون حتی از بدنمم بدتره.
نفس عمیقی کشید و چشمانش را باز کرد. بغضش باز هم راهی برای شکستن پیدا کرده بود، اما لبخندی گرم و پهن زد و به چشمان سیاه روبهرویش نگاه کرد. در گذر این سالها حتی تیریس هم برق نگاهش کمرنگ شده بود.
_اما یه چیزیی هست که باید بهت بگم و تو باید خوب گوش کنی. باورها و اعتقادات دین و کشورم میگن که همه چیز تو همین یه زندگیه ولی من میخوام باور کنم که نیست که بعد مجازات گناههامون میتونیم دوباره زندگی رو تجربه کنیم. پس اگه یه زندگی دیگهای داشته باشم تیریس، نه یه خانوادهی خوب میخوام، نه یه زندگی موفق، نه دوستای زیاد، نه پول و نه حتی یه چهرهی زیبا. تو، تمام چیزی هستی که میخوام. اینکه تو رو به شکل واقعی کناره خودم داشته باشم. پس لطفا تو زندگی بعدیت پیدام کن تیریس! منم هیچوقت از دنبالت گشتن دست برنمیدارم.
تیریس اشکهایش را پاک کرد و ناخواسته خندید. خوب بود! این دقایق آخر به شنیدن صدای خنده و دیدن صورت شادش نیاز داشت تا ترسش کمی بریزد.
_قول میدم!
_خوبه.
سیرا با دستانی لرزان در جعبه را باز و یک تیغ بیرون آورد. روی زمین درون خودش مچاله شد و تیغ را بر شاهرگ گردنش گذاشت. با تمام توان به آن فشار وارد کرد. بیرون جهیدن خون و درد گردنش با کند شدن ثانیهها همراه شد. تیریس روبهرویش دراز کشیده بود و با اطمینان به او لبخند میزد، اما حتی لبخندش هم نمیتوانست غم درون نگاهش را پنهان کند.
هر چه خون بیشتری از دست میداد و احساس سستی درون بدنش بیشتر میشد، تیریس هم شروع به درخشیدن و محو شدن میکرد، آرامآرام بدنش به ذرات نور بدل میشد و به بالا میرفت.
_دوستت دارم سیرا!
_منم همینطور.
در نهایت تیریس به طور کامل محو شد و سیرا چشمانش را برای همیشه بست.
کسی آخرین قولشان یا آخرین خداحافظیشان را نشنید و ثبت نکرد. تنها خودشان بودند و اتاقی خالی و سرد.
هرچند هیچکس هیچوقت نمیفهمید داستان این دو عاشق را، هر چند که پایانشان به تاریکی رویاها و کابوسهایش بود اما داستان آن دو بود و برای آن دو.
داستان انسانی که قلبش را به معشوق خیالی خودش داده بود.
داستان قولی برای زندگی دیگر.
پایان.
و بالاخره قسمت آخر...
یه راز شاید غمگین توی این قسمت هست، اگه تونستید پیداش کنید!^-^\
شاید این پایان بینقص نبود، اما باید به یاد داشته باشیم که پایان اونها بود.
کپی و نشر داستان حتی با ذکر نام نویسنده، اما بدون اجازه ممنوع و پیگرد قانونی دارد.
S.S